۱۳۹۴ بهمن ۱۵, پنجشنبه

ایران- داستان واقعی- دانش آموز دست فروش/کودکان کار در کوره‌های آجرپزی جنوب تهران

هر شب بعد ازمدرسه، مجبورم تا دیر وقت دست فروشی کنم. چون وضع مالیمان خراب است و باید خرج خانه را در بیارم.
آن شب هم مثل همیشه، کنار خیابان مشغول دست فروشی بودم. اواخر شب، ماشینی جلوی بساطم ایستاد و از من قیمت اجناسم را پرسید.
با تعجب دیدم «معلم ادبیاتم» است. خیلی خجالت کشیدم. نمی‌خواستم معلمم من را در این حالت ببیند. اما آقا معلم با لبخند گفت: 
«جوون، خسته نباشی، یادت نره انشای فردا رو بنویسی».
عنوان انشایمان این بود: «بهترین آرزوی شما چیست؟» گفتم: «آقا یادم نمیره».
صبح در کلاس این انشا‌ء را خواندم:
«بهترین آرزویم این است که هیچ دانش‌آموزی مجبور نباشد به‌ خاطر فقر، شب ها در خیابان دست فروشی کند و مادرش هم رخت های مردم را بشوید؛ ای‌کاش پدر هیچ بچه‌ای بیمار نباشد و شب ها گرسنه نخوابد، و موضوعاتی از این قبیل.
بعد از تمام شدن انشایم، آقا معلم، دفترم را گرفت تا نمره‌ام را بدهد. دیدم نمره 20 داده و زیر آن نوشته:
«من‌هم آرزو دارم که هیچ معلمی به‌خاطر عقب افتادن کرایه خانه، سه شیفته کار نکند و تا نیمه‌های شب مجبور به مسافرکشی در خیابان ها نباشد و دائم از این نترسد که در این وضعیت با شاگردهایش روبه‌رو شود. ای‌کاش، هیچ معلمی آخر شب با جیب خالی به خانه نرود و شرمنده چشمان فرزندانش نباشد» و از این قبیل.
بعد از دیدن دفترم، تازه فهمیدم که درد من و آقا معلم یکی است. تازه فهمیدم آقا معلم، آن وقت شب در خیابان چه کار می‌کرد. تازه فهمیدم این‌که بعضی وقت ها معلم هایمان سر کلاس نمی‌آیند و بچه‌ها می‌گویند معلم‌ها..... 

یعنی چه؟!!



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر